و الی اللهِ ترجعُ الاُمور ...

ساخت وبلاگ

" بسم الله الرحمن الرحیم "

سلام

دیروز

دانشکده معارف کلاس اندیشه 1 ام تموم شد زدم بیرون و طبق عادت mp3 رو روشن کردم پوشه مداحی ها رو انتخاب کردم و طبق عادت معمول به سرعت به طرفی که مدنظرم بود حرکت کردم!! روبه روی مسجد یه دفعه بغض گلوم رو گرفت چشمم افتاد به مزاری شهدای گمنام گفتم داداشای خوبم الان نه باید برم کلاس ولی میام ان شاءالله!! ولی اون بغض خفه کننده و ... پاهام سست شدن حس کردم الان باید برم زیارت شون!! تازه الانم که روی مزارشون رو پوش زدن و خواهران برادرانی شده خیلی بیشتر صفا میده!! رفتم به طرف شون حس کشش عجیب نذاشت برم به سمتی که هدفم بود!! کفشام رو درآوردم و باشوق رفتم به سمت سومیشون که قبرش سمت پرده خواهران بود! دوزانو زدم پائین سنگ و نشستم مداحی یا روضه ، مربوط به حضرت رقیّه سلام الله علیها بود!! یادم افتاد شهادتشونه!! خلاصه کلی صفا کردم!! وسط کار گوشی رو درآوردم ببینم پیامی نیومده!!و اینکه ساعت چنده؟! در این مواقع اگر کسی پیامی بده ویژه یادش میکنم چون به نظرم قسمتش بوده الان خاص یادش بیافتم!! یاد هفته قبل افتادم که موقع بلند شدن از پائین پای شهید " بهارخانومی" پیام داده بود!! یه دفعه بدجوری دلم براش شور افتاد!! خواستم هم پیامکش بدم که نشد کلن ویژه یادش افتادم!! دیدم بعد چند ساعت بهاره پیام داده که یکی از اقوام نزدیک همسرش فوت شدن!!! خلاصه ماجرا دراز هست تا اینکه دیشب حدود ساعت 9 پیام داده " پدر همسرش" فوت شدن!! یعنی واقعا متاثر شدم...خانوم خانوما از همین جا بهت تسلیت میگم، ان شاءالله بقای عمر همه بازماندگانشون ...! خواهر جان پستی بلندی زیاده شما هم که همیشه مثل کوه برخورد کردی و مطمئنم به زودی پاسخ این همه خوبی هات رو میبینی!! ان شاءالله خداوند آرامش خاصش رو توی دل هردوتون جاری کنه!! از طرف من هم به همسرت تسلیت بگو!!

+ دوستان جمیعا فاتحه ای بخوانید + صلواتی برای فرج

+ برای خواهرم و همسرش هم خیلی خیلی التماس دعا

+ لطفا اگر اومدی و خوندی بهت بگم مواظب خودت باش حسابی الان همسرت بیش از همیشه به اینکه کنارش باشی بهت احتیاج داره ... خیلی مواظب خودت باش ... لطفا خودت رو اذیّت نکن به ته ماجرا خوش بینم،خاطرت جمع باشه 

+ از ماه صفر خاطره خوشی ندارم ... یادمه وقتی پنج ساله بودم یا شاید هم 6 ساله یه شب داشتیم توی کوچه توی وانت شوهر عمه باپسرعمه ها و پسرعمو و دختر عمه ها بازی می کردیم روی سیم چراغ برق شهرداری یه جغد بود و هی هوهو میکرد روی اعصاب من بود از صداش اضطراب وحشتناکی توی دلم بود ... میترسیدم ازش ... فردا صبح مامانم و مامان بزرگم و سایرین خونه مامان بزرگ مشغول پختن نون بودن که شوهر عمه آخری زنگ زد ... گوشی رو برداشتم ... گفتن عمه حالشون بده و بردنشون بیمارستان!! منم بدو بدو رفتم همه رو که توی خونه کناری بودن خبر کردم!! بعدم دکترای احمق دوزاری نفهمیده بودن برداشته بودن آپاندیسشون رو عمل کرده بودن و فرستاده بودنشون خونه!! اما :(( نوشتنش هم سخته ... عمم نخاعشون مشکل پیدا کرده بوده روی موتور که نشسته بودن چادرشون میره زیر چرخای موتور و نخاع شون آسیب میبینه ... اما این دکترای ... متوجه نمیشن و میفرستنشون خونه! بعد چند روز حالشون بد میشه میبرنشون بیمارستان! میرن توی کما! تا 40 روز توی کما بودن و بعد هم سه تا بچه کوچیکشون یتیم شدن! یکی شون 5 سالش بود ، یکی شون 6سالش بود ، اون یکی هم 4 سالش بود!! 


 
++(صوت برای بهاره)
وب بهاره سربزنید برای ختم قران

وَاِلی اللهِ تُرجَعُ الاُمور ...

به کمکتون احتیاج دارم بزرگواران (مطلب خصوصی نیست،برای گرفتن رمز کامنت بگذارید.)...
ما را در سایت به کمکتون احتیاج دارم بزرگواران (مطلب خصوصی نیست،برای گرفتن رمز کامنت بگذارید.) دنبال می کنید

برچسب : و الی الله ترجع الامور, نویسنده : ffiroozefam3 بازدید : 227 تاريخ : پنجشنبه 8 مهر 1395 ساعت: 0:57